آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

10 ماه و 11 روزگی

نازنین دخترم....نمیدانی ..وقتی صدای ظریفت توی سکوت تنهایی   هایم میپیچدچقدر از روزمرگیهای زندگی جدایم میکند...واین صدای   توست که میخاهم تا همیشه در گوشه وکنار زندگی ام بپیچد...ومرا با   خود همکلام کند...   اولین کلمه ای که گفتی 5 ماهگی بود....مم...مم وبعدا کلمات معناداری که گفتی: اشب.............اسب     هاپ.............هاپ     آپ...............آب     آت..............تاب     ماما...........مامان   ...
28 آذر 1392

مستقل خوابیدن خرس کوچولوم

تصمیم داشتم تا قبل از یکسالگی توی اتاقت بخوابونمت....ولی چون دلم نمی امد پشت گوش می انداختم ولی ...با خودم گفتم تربیت درست ...دل و اینا نداره...خلاصه با ورود به 11 ماهگی تو دیگه 1 هفته بود مستقل میخوابیدی.... برای خودم خیلی سخته....انگار که قلبمو کندنو   توی یه اتاق دیگه گذاشتن ...با کوچیکترین صدایی ازت می دووم سراغت خیلی وقتا کمرم درد میکنه ولی اصلا متوجه نیستم ونمیفهمم چطوری بیام سراغت بابایی اولش مخالفت میکرد...ولی گفتم باید بچه اصولی تربیت بشه ...وقتی دور روز دیه خواست بره مهد ومدرسه وابستگی اش اونوقت مشخص میشه ...وخودش و ما اذیت میشیم ولی اه از الان درست تربیت بشه انشااله در اینده با این مسائل مواجه نمیشیم....گذشته از اون ...
28 آذر 1392

پلنگ دره....دنیایی دیگر

پلنگ دره جایی که من وبابایی خیلی دوست داریم واکثرا روزهای تعطیل که بابایی خونه باشه میریم اونجا همش دشت ودره وکوه مملو از درختچه و سبزه ست مخصوصا قبل 3 -4 ماه اخر سال خیلی زیباتر میشهوپراز ارامشه ...از دنیا جدات میکنه...ومیتونی صدای خدارو وسط اون دشت ها بشنوی..... واین بار با عروسکم رفتیم که توهم خیلی خوشت اومد ودوست داشتی اونجا راه بری...وقتی گذاشتمت روی سنگا ازت عکس بگیرم اولین بارت بود سنگ میدیدی...فکر میکردی یه چیز خوردنی هستن شروع کردی به گاز گرفتنشون هرچی از دستت میگرفتیم باز یکی دیگه برمیداشتی ...خلاصه اون روز حسابی از خودتون پذیرایی کردید     ...
25 آذر 1392

اولین دفعه ای که از خیابان رد شدی شب آخر 10 ماهگی

جم -خیابان امام حسین -موقع برگشت از فروشگاه پردیس...که خیلی خوشحال بودی فهمیده بودی داری یه جای متفاوت راه میری اخه اولین بار بود توی پیاده رو راه رفتی تا این طرف خیابان...عزیزمی   ...
25 آذر 1392

11 ماهگرد ضربان قلبم....ثمره عشق بی نظیرم...مبارک

10 ماهه که فرشته زیبایی مهمون خونه ماست     10 ماهه که خوشبختی رو برای خودم کامل میبینم     10 ماهه که هر صبح با دیدن چهره آسمانی  تو روزم رو شروع     میکنم     10 ماهه که     من     یک       مادرم....     واین یعنی   خدایا شکرت..............................................       مثل همیشه یه جشن کوچیک 3نفره به خاطر یه لحظه خیلی قشنگ توی زندگیمون   این بارهم کیک تو خود...
25 آذر 1392

اولین چهار دست و پا رفتن....توی اولین روز 11 ماهگی

 کار خیلی قشنگت توی روز اول 11 ماهگی: این بود که بالاخره چهار دست وپا رو کامل یاد گرفتی...واون لحظه دیدم تو سخت مشغول تمرین هستی که منم حالت چهار دست وپا اومدم روبروت ودستامو به طرفت دراز کردم وهی تشویقت کردم ..گفتم بیا مامان جون بیا بغلم بیا عزیزم...بدو بیا پیشم...تو میتونی دختر ورزشکارم واز این حرفا که دیدم دستتو گذاشتی جلو ..بعد پاتو...همینطور تا اومدی جلوتر ومنم هی  فاصلمو با تو زیاد کردم وقتی دیدم دیگه واقعا یادگرفتی...بغلت کردم وچشمام اون لحظه پراشک شده بود...وشادی رو توی بند بند وجودم احساس میکردم...وخلاصه دیگه این شد که وروجک شدی و دیگه به عر سوراخ سمبه ای توی خونه هست سرک میکشی.....منم به دنبالت...هی برو این ور هی بیا او...
25 آذر 1392

فیلمی از روزهای خوش....

دختر زیبای من چقدر حرف نگفته برایت دارم هر بار میترسم که زمان مثل همیشه سریعتر از تصورم بگذرد ومن نتوانم آنها را ثبت کنم...روزهای شیرینی که دوست دارم هر لحظه آن را فیلم بگیرم ...ودر نهایت ..در روزهای تنهایی ام ..روزی که دیگر در کنارم نیستی...وبه دنبال زندگی و عشق خودت میروی ...آن را ببینم...روزی که دیگر غبار فراموشی بر خاطرم نشسته و شیرینی این روزها را از خاطرم برده.... ان روز تو دیگر تو قد کشیده ای وبزرگ شده ای... و من در فیلم هایت لحظاتی رامی ببینم که چقدر دستهای کوچکت را در دستانم میگرفتم وتو را تاتی میدادم...تا یک قدم به سمتم می آمدی چقدر خوشحال میشدم وتو را که غرق در شادی و خنده بودی به آغوش میکشیدم...وهزاران بوسه به سرتا پایت میزدم.....
25 آذر 1392

انچه در آبان 92 گذشت...در اصفهان...

اول ابان من وتو بابایی با ماشینمون به سمت اصفهان راه افتادیم ...واونجا اتفاقات قشنگی افتاد که به ما خیلی خوش گذشت مثلا عقد عمه مرضیه اولیش بود که دوم آبان بود وبعدش عروسی محسن پسرخاله زهرا بود وبعدشم محرم بودوگل گشت هایی که با خاله ها ومامانی رفتیم وخیلی خوش میگذشت  اما بدش این بود که بابایی رو تنها گذاشتیم واون تنهایی برگشت جم چون اورحال بود ونمیتونست که شزکت نباشه واتفاق بدترش این بود که تو بعد از عاشورا سرماخوردگی سختی گرفتی که 1ماه طول کشید... وبه تو ومن وبابایی خیلی این مدت سخت گذشت امیدوارم دیگه سرماخوردگی به این شدت نگیری... توی این مدت تو تغییرات زیادی کردی کارهای خیلی بامزه ای  یاد گرفتی و خیلی شیرین تر شدی خیلی دوست د...
20 آذر 1392
1